در سرابِ انتظار به خودم آمدم از تنهایی میان هجومی از نیامدنها. که گره خورده بودند به چشمانم! چه بیهودهاست تمنای چشمانی که آشیانِ نگاهش، تاریکیست باید در خودم مقصدی شوم، نامعلوم! ناپیدا در سکوت و پنهان در فراموشی. آخ، که چه زجر شیرینیست، فراموشی. یادت برود. یادت بروند! فراموش کنی که بودنت را مفت از دست دادهای خواستنت را منت ندانند در اصرار اصرار به زنجیر شدن در دیگری حتا اگر هزار تکهات کرده باشند در خودشان چه گواراست که آخرین باشی انعکاس
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت