چون ميگذرد غمي نيست...



گاهی آنقدر بدم می‌آید که حس می کنم باید رفت باید از این جماعت پُرگو گریخت واقعا می‌گویم گاهی دلم می‌خواهد بگریزم از اینجا حتی از اسمم، از اشاره، از حروف، از این جهانِ بی‌جهت که میا، که مگو، که مپرس! گاهی دلم می‌خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا، گوشه‌ی دوری گمنام حوالی جایی بی‌اسم، بعد بی هیچ گذشته‌ای به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می‌کنم. بعد بی هیچ امروزی به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله‌ای هست، فردایی هست.
در سرابِ انتظار به خودم آمدم از تنهایی میان هجومی از نیامدن‌ها. که گره خورده بودند به چشمانم! چه بیهوده‌‌‌است تمنای چشمانی که آشیانِ نگاهش، تاریکی‌ست باید در خودم مقصدی شوم، نامعلوم! ناپیدا در سکوت و پنهان در فراموشی. آخ، که چه زجر شیرینی‌ست، فراموشی‌. یادت برود. یادت بروند! فراموش کنی که بودنت را مفت از دست داده‌ای خواستنت را منت ندانند در اصرار اصرار به زنجیر شدن در دیگری حتا اگر هزار تکه‌ات کرده باشند در خودشان چه گواراست که آخرین باشی انعکاس

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سلامتي و زندگي فال و سرنوشت تعمیرات لوازم خانگی Victoria پروژه دانشجویی معماری ,آموزش ضوابط شهرسازی و نما Roy درب ضد سرقت علی رسولان wikichejoor